دوشنبه 86 بهمن 1 , ساعت 8:9 صبح
< language=java>
>
طفل کوچولو خواب بود.خواب میدید.یهو از خواب بیدار شد.داشت گریه میکرد.بیتابی میکرد.اشک میریخت.همهاش سراغ باباش را میگرفت.تا حالا شده دختر کوچولویشما هی بهانه بگیره؟هی اشک بریزد؟تازه ،آنهم یک جایی که دسترسی به باباش نداشته باشه.میگفت:«عمه جان!بابام کجاست؟من خواب بابام رو دیدم .من بابام را میخوام.»
گفتند شاید گرسنه شده؟دستور دادند برایش خرما ببرند.خیر ندیدهها،مثلا داشتند صدقه میبردند.مگه نمیدانستند صدقه برای سید حرامه؟!برایش خرما بردند.جلویش گذاشتند.با صدای بلندتر گفت:«عمه ! من خرما نمیخوام.من بابام رو میخوام.»دستور دادند.عیبی ندارد. سر بابایش را برایش ببرید.لابد میخواستند بهش حالی کنند دیگه بهانه نگیر که دیگه بابایی در کار نیست.لابد فکر میکردند طفلی هنوز خبر نداره چه بلایی بر سر بابایش آمده...
سر را برایش بردند.روی طبقی گذاشتند و برایش بردند.جلویش گذاشتند.
از دختر بچهی مهربان و عاطفی چه انتظاری داشتند؟دختر کوچولوی سه ساله به باباش نگاه کرد.نگاه به سر بریده باباش کرد.یهو باباش را بوسید.صدا زد و گفت:«بابا ! نبودی مقنعهام را بردند.بابا نبودی ! عمهام را با تازیانه زدند.بابا...بابا...بابا...یهو دیدند دختر کوچولوی شیرین زبان ساکت شده.دیگه صداش در نمییاد.
_رقیهجان!رقیهجان!
-رقیه دیگه چیزی نداره بگه...دیگه الان پیش باباش مانده...اصلا دیگه برای چی گریه کنه؟
-مامان...چرا رقیه نگفت ،تشنه است؟چرا به باباش نگفت گرسنه است؟چرا نگفت توی خرابه از تاریکی میترسه؟چرا به باباش نگفت ، آدم بدها او را کتکش زدند؟
چیبگم؟اصلا وقتی یه دختر سه ساله آنقدر درست و حکیمانه تربیت شده باشد که حتی به باباش هم میداند چی باید بگوید...حواسش هست...خودش کوچکه...اما دلی بزرگ و ژرفی داره...
حمیده جان!دختر گلم! رقیه پیش باباش شکایت کرده که روسریش را دریدند...عمهاش را زدهاند...بیچاره بدبختها...زورشان به این طفل رسیده؟طفلی که پدر داشت.عمو داشت.برادر داشت.اگه اینها زنده بودند،باز رقیه جان کتک میخورد؟باز براش خرمای صدقه میبردند؟اصلا کسی جرات داشت به حرم امام حسین نگاه چپ بکنه؟
دیگه چی باید برای دخترم بگویم؟چی برایش بگویم؟آهان...یادم آمد که این دختر کوچولو هنوز هم دستاش کوچکه.اما عجیب گرههای بزرگی را باز میکنه.رفتید سوریه؟مزارش را دیدید؟ گره باز کردنش را دیدید؟
...مامان...مامان...بریم؟من شمع خریدم.آمادهام.بریم روضه؟میخوام امشب شمع روشن کنم.کاش اون موقع پیشش بودم.براش شمع روشن میکردم تا از تنهایی نترسه.از تاریکی نترسه...بریم؟
طفل کوچولو خواب بود.خواب میدید.یهو از خواب بیدار شد.داشت گریه میکرد.بیتابی میکرد.اشک میریخت.همهاش سراغ باباش را میگرفت.تا حالا شده دختر کوچولویشما هی بهانه بگیره؟هی اشک بریزد؟تازه ،آنهم یک جایی که دسترسی به باباش نداشته باشه.میگفت:«عمه جان!بابام کجاست؟من خواب بابام رو دیدم .من بابام را میخوام.»
گفتند شاید گرسنه شده؟دستور دادند برایش خرما ببرند.خیر ندیدهها،مثلا داشتند صدقه میبردند.مگه نمیدانستند صدقه برای سید حرامه؟!برایش خرما بردند.جلویش گذاشتند.با صدای بلندتر گفت:«عمه ! من خرما نمیخوام.من بابام رو میخوام.»دستور دادند.عیبی ندارد. سر بابایش را برایش ببرید.لابد میخواستند بهش حالی کنند دیگه بهانه نگیر که دیگه بابایی در کار نیست.لابد فکر میکردند طفلی هنوز خبر نداره چه بلایی بر سر بابایش آمده...
سر را برایش بردند.روی طبقی گذاشتند و برایش بردند.جلویش گذاشتند.
از دختر بچهی مهربان و عاطفی چه انتظاری داشتند؟دختر کوچولوی سه ساله به باباش نگاه کرد.نگاه به سر بریده باباش کرد.یهو باباش را بوسید.صدا زد و گفت:«بابا ! نبودی مقنعهام را بردند.بابا نبودی ! عمهام را با تازیانه زدند.بابا...بابا...بابا...یهو دیدند دختر کوچولوی شیرین زبان ساکت شده.دیگه صداش در نمییاد.
_رقیهجان!رقیهجان!
-رقیه دیگه چیزی نداره بگه...دیگه الان پیش باباش مانده...اصلا دیگه برای چی گریه کنه؟
-مامان...چرا رقیه نگفت ،تشنه است؟چرا به باباش نگفت گرسنه است؟چرا نگفت توی خرابه از تاریکی میترسه؟چرا به باباش نگفت ، آدم بدها او را کتکش زدند؟
چیبگم؟اصلا وقتی یه دختر سه ساله آنقدر درست و حکیمانه تربیت شده باشد که حتی به باباش هم میداند چی باید بگوید...حواسش هست...خودش کوچکه...اما دلی بزرگ و ژرفی داره...
حمیده جان!دختر گلم! رقیه پیش باباش شکایت کرده که روسریش را دریدند...عمهاش را زدهاند...بیچاره بدبختها...زورشان به این طفل رسیده؟طفلی که پدر داشت.عمو داشت.برادر داشت.اگه اینها زنده بودند،باز رقیه جان کتک میخورد؟باز براش خرمای صدقه میبردند؟اصلا کسی جرات داشت به حرم امام حسین نگاه چپ بکنه؟
دیگه چی باید برای دخترم بگویم؟چی برایش بگویم؟آهان...یادم آمد که این دختر کوچولو هنوز هم دستاش کوچکه.اما عجیب گرههای بزرگی را باز میکنه.رفتید سوریه؟مزارش را دیدید؟ گره باز کردنش را دیدید؟
...مامان...مامان...بریم؟من شمع خریدم.آمادهام.بریم روضه؟میخوام امشب شمع روشن کنم.کاش اون موقع پیشش بودم.براش شمع روشن میکردم تا از تنهایی نترسه.از تاریکی نترسه...بریم؟
نوشته شده توسط مادرانه | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ